من از روز ازل دیوانه بودم ... !
"بنام خدای یک دیوانه"
"مثل همیشه یه نامه برای خدا "
خدایا بازم منم و سایم ...مثل همیشه بی موقع ...
بازم مثل همیشه دلم گرفته ، تو میدونی از چی دلم گرفته ...
کاش دلی نداشتم ...
دلم می خواست بنویسم ، نمی دونم از چی و از کجا ؟
ورقه های این دفترم داره تموم میشه و من توی آخرین صفحه این دفتر می نویسم !
روزهای عمرم همینطوری داره می گذره ... بدونه اینکه بهشون اهمیتی بدم ...
نمی دونم چرا توی قلبم یه احساسی دارم ،احساس غریبیه . این احساس غریب باعث شده که دلم بگیره ...
احساس می کنم با گذشت زمان پیرتر میشم ، نه جسمم ، بلکه روحم داره پیر میشه
توی قلبم احساس سنگینیه نا آشنایی دارم . انگاری که قلبم سالهای زیادی عمر کرده باشه ، انگاری که دسته 2 باشه یا برای یه نفر دیگه که یه عمر توی سینش بوده ...
روحم خسته ، اینقدر که گاهی به خودم و سالهای عمرم شک می کنم که این منم !؟
بچه که بودم احساس میکردم خیلی می فهمم ، احساس میکردم که از بقیه هم سن و سالهام بیشتر همه چیز رو درک می کنم که اشتباه هم نبو د...
نمی دونم شاید این خصوصیات دیونه هاست .
وقتی فکر می کنم می گم که خدایا ، یه آدم چی می شه که دیونه میشه ؟؟؟یعنی دور و اطرافیان بهش میگن دیونه ، چرا ؟
یه آدم که مثل بقیه در حال زندگیه عادیه خودشه ،چی میشه که یه دفعه دیونه می شه ؟
اصلا عالم دیونگی چطوریه ؟؟ خوبه یا بده ؟؟؟
بعضی وقتها فکر می کنم که دیونه ها بیشتر از ما آدم های سالم همه چیز رو می فهمن و شایدم برای همینه که بهشون میگن دیونه ... !
بعضی ها هم می گن که دیونه بودن خیلی خوبه !!!! چون چیزی نمی فهمی ...
اما مگه میشه ؟
به نظر من نباید اسمش رو دیونگی گذاشت !
شما چه اسمی میذارید ؟
موسیقیه متن : خراب شده نمی دونم چرا،شما می دونی چرا ؟
بچه فسقلی: پس نتیجه چی شد ؟
کدخدا: حوصله ندارم ،نتیجه هم نداریم . خودتون بگید نتیجه چی میشه ؟
بچه فسقلی: همه چی رو که ما بگیم ،پس کدخدا ،شما می خواستی چی بگی ؟؟؟
کدخدا: بچه فسقلی برای من تعیین تکلیف می کنه ، میری یا ...
یا علی ...
دوربین من کجاست !؟: کدخدا عکاس باشی
چه حرفهایی زدم ؟